اللهم عجل لولیک الفرج

بیوگرافی حضرت آیت الله العظمی سید محمد افضل موسوی (ره )

اللهم عجل لولیک الفرج

بیوگرافی حضرت آیت الله العظمی سید محمد افضل موسوی (ره )

خاطراتی که از پدر شنیدم (1) «عشق و ارادت به امام هشتم علیه السّلام»

سید محمد حسن موسوی واعظ | چهارشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۰۵ ق.ظ | ۰ نظر

«عشق و ارادت به امام هشتم علیه السّلام»

سید، عشق زیاد و ارادت خالصانه ای به محضر ثامن الحجج حضرت علی بن موسی الرضا علیه السّلام داشت طوری که می فرمود حضرت رضا علیه السّلام ولی نعمت ما هستند و ما باید تمام نیازها و حوائجمان را از ایشان بخواهید.

برای همین هم با اینکه می توانست خواسته هایش را با مریدانش مطرح کند و آن ها هم با کمال میل آن را انجام می دادند امّا در مسائل و گرفتاری های مختلف، عرض حاجتش را به حرم آقا امام رضا علیه السّلام می برد.

اکنون به ذکر چند نمونه از خاطرات توسّلات ایشان می پردازیم:

مرحوم سید پس از مراجعت از نجف اشرف به دنبال این بود که در نزدیکی حرم مطهرّ حضرت رضا علیه الصّلوۀ و السّلام، منزلی تهیّه کند تا هم به درس پرداخته و هم به زیارت مشرّف شود، امّا این کار برایش مقدور نمی بشد تا اینکه در حرم مطهّر به حضرت رضا علیه السّلام متوسّل شده و از ایشان، منزلی در مجاورت حرم خواست همان شب در خواب دید که امام هشتم علیه السّلام دست او را گرفته و به طرف زمینی در محله ی نوغان بردند. مرحوم افضلی نقل می کند که در خواب مسیر را به ذهن سپردم و فردا صبح به آنجا رفتم و توانستم همان زمین را از صاحبش خریداری کنم.

پس از خرید زمین ها سید که پول زیادی در بساط نداشت و از طرفی هم مایل نبود که از کسی کمک بگیرد، به همراه همسرش بی بی، ساخت خانه را شروع کرد به این ترتیب که ایشان، خشت گلی را آماده می کرد و همسرش، خشت ها را به وی می داد تا با کمک هم دیوار بچینند.

مرحوم افضلی و مرحوم بی بی، به سختی تلاش می کردند تا قبل از شروع فصل سرما، کار ساخت خانه به اتمام برسد، در یکی از روزها آنان در حیاط خیمه ای برپا کرده بودند تا از دید مردم و آفتاب محفوظ باشند و در زیر آن خیمه به کندن چاه مشغول بودند. سید افضل درون چاه را می کند و بی بی خاک ها را با سطل، بالا می کشید که ناگهان تراشه چوبی درشتی در انگشت سیّد فرو رفت به طوری که دست ایشان مجروح شد و دیگر قادر به کار کردن نبود.

پس از این اتفاق، و نزدیک شدن فصل سرما، مرحوم افضلی از طرفی بسیار نگران اتمام بنای خانه بود و از طرف دیگر هم نمی خواست بار این کار را بر دوش کسی بیندازد. از این رو به حضرت رضا علیه السّلام متوسل شده و از ایشان خواست که راه چاره ای برایش باز کنند.

هنوز سیدی، از حرم دور نشده بود که در خیابان طبرسی به فردی متشخصّ که معلوم بود از طبقه ای ثروتمند است برخورد می کند. مرد جلو آمده و پس از سلام و عرض ادب، نام سیدی را جویا می شود و ایشان می گوید: من سیّد محمد هستم او می پرسد: آیا شما خانه ای در حال ساخت دارید؟ مرحوم افضلی جواب می دهد: آری، امّا شما از کجا می دانید؟ امروز از سیّدی می خواهد که او را کنار خانۀ نیمه ساخته ببرد، وقتی به آنجا می رسند کمی نگاه می کند و می گوید: من معمار هستم. برای عرض حاجتی چند روزی است که به جرم مطهّر، مشرف می شوم، دیشب حضرت رضا علیه السّلام را در عالم رؤیا دیدم، ایشان مرا به کنار این بنای نیمه ساخته آوردند و برآورده شدن حاجت را به اتمام بنای این خانه، مشروط ساختند، اکنون، اگر شما اجازه می دهید من این کار را انجام بدهم؟!

مرحوم افضلی (ره) با خواستۀ معمار موافقت کرده و بسیار متأثر شدند و فرمودند: چگونه حاجتم را از علی بن موسی الرضا علیه السّلام نخواهم، در حالیکه من امروز صبح خواسته ام و حضرت، دیشب این آقا را وکیل کار ما ساخته است.

اما قضیه بعد که ذکر آن خالی از لطف نیست، مربوط به یک کتاب است.

مرحوم سید افضل در خاطرات خود نقل می کرد که مدّت ها بود دنبال کتابی بودم و نمی توانستم آن را پیدا کنم. از طرفی هم مایل نبودم برای کتاب پیش کسی رو بیندازم. یک روز صبح که برای نماز به حرم مشرف شده بودم تا نزدیکی ظهر در آنجا ماندم و از حضرت رضا علیه السّلام خواستم که به نحوی مرا در یافتن این کتاب، یاری کنند و سپس به نماز ایستادم. در بین نماز شخصی که چهرۀ او را ندیدم، از کنارم رد شد و کتابی را زیر بغل من گذاشت. لحظه ای با خود فکر کردم حتماً یکی از زائران قرآن یا کتاب دعایی را خوانده و آن را زیر بغل من گذاشته تا در جایش قرار دهم، نماز را تمام کردم و پس از سلام، بی آنکه جلد کتاب را ببینم، سر به سجده گذاشته و دوباره کتاب را از حضرت خواستم. وقتی که سر از سجده بلند کردم دیدم که آن کتاب دقیقاً همان کتابی است که من، دنبال آن بوده ام و حضرت رضا علیه السّلام با لطف و کرامت خود آن را به من عنایت فرموده است.

در پایان به ذکر داستانی دیگر از توسّلات سید به ساحت مقدس رضوی می پردازیم:

این حکایت مربوط به سال های دوری است که مرض طاعون به شهرمشهد آمده بود. در آن روزها در اثر قحطی و گرسنگی و نیز نبود امکانات پزشکی، افراد زیادی به این مرض، مبتلا شده  و جان خود را از دست می دادند.

یکی از دعاهای همیشگی پیشوایان و بزرگان ما این بوده است که خداوند، آنان را با مرگ ناگهانی و امراض سخت از دنیا نبرد، مرحوم افضلی (ره)  هم همیشه این خواسته را از خداوند متعال داشت در روزهای شیوع طاعون ایشان توسل خاصی به حضرت علی بن موسی الرضا علیه السّلام پیدا کرده و از امام خواست که خود و خانواده اش را از این بلا و مرگ سخت محفوظ دارد.

شب در عالم رؤیا حضرت رضا علیه السّلام را دید که فرمودند: عصایت را بردار و دور خانه را با آن خط بکش، هر کس داخل این خط باشد، از طاعون در امان خواهد بود.

سیّد وقتی که خواست این کار را انجام بدهد، با خود فکر کرد حالا که حضرت رضا علیه السّلام عنایت فرموده اند و قرار است هر کس داخل این خط باشد، از مرض طاعون محفوظ بماند، خوب است که دور محلّه را خط بکشم برای همین هم عصا را برداشته و در طول محلّه ی کوی افضلی با آن خطی روی زمین کشید، طوری که تمام خانه های کوی افضلی را شامل شد، و به گواهی تاریخ و شهادت ریش سفیدها، در آن زمان، هیچ کس از اهالی کوی افضلی بر اثر مرض طاعون از دنیا نرفت.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">