اللهم عجل لولیک الفرج

بیوگرافی حضرت آیت الله العظمی سید محمد افضل موسوی (ره )

اللهم عجل لولیک الفرج

بیوگرافی حضرت آیت الله العظمی سید محمد افضل موسوی (ره )

خاطراتی که از پدر شنیدم(2)

سید محمد حسن موسوی واعظ | چهارشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۰۴ ق.ظ | ۰ نظر

در خدمت پدرم، آقا سید علی نشسته بودیم توی حیاط منزلشان ، از هر دری سخنی بود که حرف به پدرشان، مرحوم سیّد افضل (ره) و سفرهای او به افغانستان کشیده شد و حاج آقا طبق معمول – گرم و صمیمی – شروع به تعریف کردند.

از اینکه اوّلین بار بحث شناسنامه در زمان رضاخان مطرح شد تا قبل از آن، با اینکه افغانستان کشوری جدا محسوب می شد اما رفت و آمد به آنجا بدون نیاز به هر گونه روادید، صورت می گرفت.

سفر اوّل: اولین سفر حاج آقا به افغانستان در سنین کودکی و زیر نوجوانی اتفاق می افتد که این سفر و سکونت در افغانستان نزدیک به یک سال طول می کشد. دورۀ رضاخان بوده قحطی ایران را فرا گرفته رضاخان دست به کشف حجاب زده بوده است. این قسمت که به سفارش برخی بزرگان مرحوم سید افضل (ره) تصمیم می گیرند به افغانستان سفر کنند از طرفی مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی نیز سفارش ایشان را به حاجی مختار کابلی که رئیس بانک کامل بوده می کند. او شخصی بسیار متمول بوده و قول می دهد که از جناب سید افضل (ره) پذیرایی کند.

اما خروج از مرز احتیاج به گذرنامه داشته است. مرحوم حسینی، داماد مرحوم سید افضل که مردی با تقوا بوده، این کار را به عهده می گیرد. (او سالها درس طلبگی خوانده و رسایل و مکاسب را نزد مرحوم سبزواری آموخته بوده است امّا چون نمی خواسته از این راه معاش کند، دست به تجارت می زده است. بیشترین مسیر او نیز بین شهرهای مشهد، کابل، هرات و هزاره جات بوده است).

آقای حسینی پیرمردی را در افغانستان می شناخته که بسیار مشتاق تشرف به حرم حضرت رضا علیه السّلام بوده است بنابراین مرحوم حسینی از شباهت بین او جناب سیّد افضل استفاده کرده و با مشخصات سیّد افضل بروی او گذرنامه میگیرد و وقتی به مرز ایران می رسد پیرمرد فرتوت را که بر پشت حیوان خوابیده بود نشان می دهد. و بدین ترتیب در راه بازگشت مرحوم سید افضل و خانواده ایشان را هم همراه خود می برد.

و بدین ترتیب مرحوم سید افضل وارد شهر هرات می شود در آنجا علّت اشتیاق شدید و حضور سنّی مذهبان تعصّب مرحوم سید افضل، حرام ثقیه را بیش کرده و کمتر از خانه بیرون می رفته است. ایشان مدّتی را در خانۀ آقای حسینی (منزل ؟؟؟) سر می کند.

سپس مردی به نام میرزا خان شریف، خانه اش را در اختیار سید می گذارد امّا بعد تعدادی از عزینی ها برای سید، خانه ای می خرند.

بعد از اینکه ما ساکن خانۀ خودمان شده ایم تا مدت 10 ماه پدرم اصلاً از خانه بیرون نمی رفتند، در این مدّت ایشان 2 مرتبه بیرون رفتند که در هر دو بار هیاهو و جنجالی به پا شد.

بار اوّل (ظاهراً از منزل خواهرم باز می گشتند) از جلو مسجد جامع شهر هرات که به دست گوهرشاد ساخته شده در حال عبور بودند در آن وقت تازه مجلسی درس قاضی ضیاء الحق – مولوی هرات – تمام شده و شاگردان او که به طالبان مشهور بودند – از مجلس درس خارج می شدند م در مسجد، چندتن از دین طلاب مرحوم سید را می بیند که با هستی زیبا ایستاده است شال زیبا، محاسن سفید بلند و جذابیّت چهرۀ مرحوم پدرم طلبه ها را جذاب می کند. چندتن جلو آمده و سلام می کنند مرحوم پدرم به علّت تقیه از فارسی صحبت کردن پرهیز نموده و به عربی پاسخ سلام را می گوید و چنین ابراز می دارند که مردی از مردم مدینه النبی می باشد. شاید برای اینکه در بحث شکست نخورد شروع به سوال پرسیدن می کند و از طلبه به عربی سؤال می کند چه دوست داری؟ و او پاسخ می دهد کتاب جالبی مرحوم پدرم به او می گوید کتاب را باز کن و صفحۀ خاصی را آمده می گوید: اقرأ هذا او را و به طلبه اشکال می کند طلبه ها جمع می شوند تا به اشکال پاسخ دهند که با اشکال دیگری از سوی پدرم مواجه می شوند.

پس از چند دقیقه جز به داخل مسجد و به قاضی ضیاء الحق می رسد که مردی عرب بیرون مسجد ایستاده و به طالبان اشکال علمی می گیرد.

قاضی که کنجکاو شده بود شخصاً به بیرون از مسجد آمده و با مرحوم پدرم مواجه می شود. پس از سلام او از اصل و نسب پدرم می پرسد و مرحوم سید نیز خود را پسر عموی شاهزاده قاسم (شاهزاده ای در هرات) و از اولاد حضرت رسول الله معرفی می نماید. با گفتن این جملات قاضی شروع به بحث می کند که فرزند، فرزندان پسری گفته می شود و رسول الله (ص) فرزندی نداشته است. مرحوم سید برای پاسخ دادن به او وقت زیادی صرف می کند و با شاهد آوردن از آیاتی نظیر آیۀ مباهله و نیز شاهد نسب عیسی من عمران مسأله را حل می کند. قاضی از مرحوم سید بسیار خوشش آمده و به نقل پدرم باری دست او را می فشارد  و چنین ابراز می دارد که روزی برای بحث منزل شما خواهیم آمد و ... مرحوم سید هم می گوید بله، و ما تا ظهور حجت (عج) برای روشن شدن حق تلاش خواهیم کرد، با شنیدن نام حضرت حجت (عج) قضای بحث جدیدی را پیرامون مسأله مرحوم از سر می گیریم و خلاصه به هر ترتیب پدرم از مسجد خارج می شود.

اما این برنامه خاطره ای می شود برای قاضی و طلبه های او که پیگیر پیدا کردن پدرم برای بحث باشند. و فردای آن روز در خانۀ  ما در زدند در را که باز کردند دیدیم جوانی آمده است که جزوه ای به دست دارد او میگفت خبرنگار است دیروز در جلسۀ مناظره حضور داشته و تمام مباحث را مو به مو یادداشت کرده است و حالا نمونه تایپی آن را برای ما آورده بود (با وجودی که ما اصلاً نمی دانستیم آیا در آن زمان چند عدد ماشین تایپ در افغانستان وجود داشت). که مرحوم آن را به مرحوم برادرم سید ؟؟؟

اما برادرم که مرحوم سید از منزل خارج شدند مربوط به منزل مردی به نام حاجی حبیب الله خان پسر عباسقلی خان است. آن زمان مرحوم سیّد مقید بودند که حتی الامکان از خانه خارج نشده و از غذای منزل کسی نیز تناول نکنید چرا که معتقد بودند گوشت موجود در بازار ذبح اهل سنّت است.

به همین خاطر هم، عدّه ای از مریدان وقتی برای منازل خود، گوسفندی (می کشتند) ذبح می کردند، مقداری از گوشت آن را هدیه می آوردند هر چند که مرحوم سیّد ابداً در قید و بند این مسائل نبودند).

وقتی هم که شیعیان و مریدان پدرم ما را به منازل خود دعوت می کردند مرحوم پدرم ما را می فرستادند و خود در منزل می ماندند. مهمانی مرسوم آن زمان هم به یک وعده شام یا ناهار خلاصه نمی شد بلکه هر میهمانی چند شبانه روز طول می کشید.

روزی مرحوم حاجی حبیب الله خان که از مریدان جناب سیّد (ره) و از ملّاکان و متمکنین هرات بود، ما را به خانه اش دعوت کرد.

پدرم مثل همیشه فرمود من نمی آیم شما بروید.

من به همراه برادرم سیّد حیدر و بقیه اهل خانه به منزل وی رفتیم او تا ما را دید احوالپرسی کرد و گفت پس آقا صاحب کجا هستید؟ گفتیم ایشان نیامده اند گفت: چرا؟ گفتم آقا هیچ کجا نمی روند، و او قسم خورد که پدرم را به خانه خواهد آمد .

حاجی حبیب الله خان از معدود کسانی بود که کوتی داشت. کوتی محفظه ای قریب به پنج جریب (چند هکتار) زمین است که خانه در وسط آن قرار دارد و تمام اطراف با درخت و گل و سبزه آراسته شده است.

تا جایی که من یاد دارم در آن زمان در شهر هرات کلاً چهار تا پنج درشکه و چهار چرخ بیشتر نبود که یکی از آنها، متعلق به همین حاجی حبیب الله خان بود، مرحوم حاجی حبیب الله خان مرا سوار درشکه کرد و راه افتاد هنوز به پا دارم که در بین راه، سر یک پیچ درشکه چپ کرد و با کمک مردم توانستیم دوباره را بیفتیم به خانه رسیدیم. طبق معمول مرحوم پدرم همراه یک خدمتکار در خانه بودند وارد اتاق پدر که شدیم، ایشان مشغول نماز بودند. حاجی حبیب الله خان نشست تا نماز پدرم نماز شد.

به پدرم سلام کرد و گفت که برای بردن ایشان آمده است. مرحوم پدرم هم توضیح داد که به منزل کسی نمی رود و وقتی اصرار حاجی رادید، با بی اعتنایی دوباره به نماز ایستاد. این بار نماز مرحوم سید آنقدر طولانی شد که من در حالت چرت نرو رفتم. امّا حاجی، همانطور محکم و با اراده نشسته بود منتظر بود تا دوباره نماز پدرم تمام شد.

پدرم دوباره به او گفت: من نمی آیم، مگر نمی شنوی؟ و سپس شلاق چرمی را که همیشه در جیب داشت، بیرون آمده و به شوخی چند بار به زمین زد شاید مرحوم سید انتظار داشت با این کار، حاجی از صرافت افتاده و بازگردد. امّا مرحوم حاجی حبیب الله نشست تا نماز پدرم تمام شد.

به پدرم سلام کرد و گفت که برای بردن ایشان آمده است. مرحوم پدرم هم توضیح داد که به منزل کسی نمی رود و وقتی اصرار حاجی را دید بابی اعتنایی دوباره به نماز استاد این بار نماز مرحوم سیدی آنقدر طولانی شد که من در حالت چرت فرو رفتم. اما حاجی همانطور محکم و با اراده نشسته بود منتظر بود تا دوباره نماز پدرم تمام شد.

پدرم دوباره به او گفت: من نمی آیم. مگر نمی شنوی؟ و سپس شلاق چرمی را که همیشه در جیب داشت بیرون آمده و به شوخی چند بار به زمین زد شاید مرحوم سید انتظار داشت با این کار، حاجی از صرافت افتاده و بازگردد، اما مرحوم حبیب الله بر خلاف مقصود ما کلاه پوستش را از سر درآورد سرش را در مقابل پدرم گرفت و گفت: آقا صاحب بزنید امّا به خدا قسم تا شما را نبرم نخواهم رفت.

مرحوم پدرم که دید، ایستادگی در مقابل حاجی بی فایده است بالأخره اگر به راه افتاد از همان ابتدای ورود، اتاقی را به مرحوم پدرم اختصاص دادند و ایشان هم مشغول عبادت شدند. هنوز یک در شبی از اقامت مادر منزل حبیب الله خان گذشته بود که اتفاق جدیدی افتاد و این بار مربوط به زنی به نام شیرین جان بود.

شیرین جان و همسر سفیر سابق افغانستان در کشور هندوستان بود او زنی سنّی مذهب و بسیار متمکن و ثروتمند بود طوریکه تمام رجال و بزرگان شهر هرات وی را می شناختند. پس از فوت شوهرش مردی به نام حاج محمد حسین هاشمی به خواستگاری او می رود، شیرین جان ابتدا در این ازدواج سرباز می زده امّا وقتی حاج محمد حسن هاشمی که تاجری بسیار سرشناس بوده تعهد می کند که با مذاهب او مخالفتی نکند.

پیشنهاد ازدواج را می پذیرد و هاشمی ها چهار برادر و همه از شیعیان و خوب مریدان پر و پا قرص مرحوم سید بودند مخصوصاً برادر بزرگتر که حاجی علی اکبر هاشمی نام داشت

وقتی که ما در منزل حبیب الله خان بودیم، شیرین جان می بیند، چند روزی است که همسرش محزون و غصّه دار است او با اصرار علّت را جویا می شود تا کاری انجام دهد و حاج محمّد حسن بالاخره علبت ار اینگونه بیان می کند که مولوی و مجتهد ما مدّتی است که در هرات زندگی می کند او دعوت هیچ کس را نپذیرفته و در هیچ مهمانی شرکت نمی کند. حال نمی دانم چه شده که ایشان به منزل حاج حبیب الله خان به میهمانی رفته است. بسیار دلم می خواهد که چند روزی را هم میهمان من باشد. «شیرین جان به همسرش می گوید: نمی شود، در شیرین جان قبول قبول نمی کند بی خبر از آنکه مشکل اصلی حاجی، مذهب شیرین جان است. و اینکه او نمی تواند مولوی و مجتهد خود را میهمان همسر سنی مذهبش کند.

ما در خانه ی حاج حبیب الله خان بودیم که دیدیم ناگهان در میان بانوان خانه شور و همهمه ای به پا شد هر کدام به سویی می دویدند و می گفتند شیرین جان آمده شیرین جان چرا آمده است؟! و پس از مدت کمی دیدیم زنی با هیبت و جلال و با حجاب زنان افغانی وارد شد، (بغره حجاب زنان افغانی است که سرتا پای آن بسته است و فقط جای چشمان آن باز است، این چادرها از پارچه های مختلف و رنگی دوخته می شود.)

زنان خانه، کمی میل و صندلی را جابه جا کرده و به استقبال او رفتند. اما او حاضر نشد بنشیند و فقط سراغ آقا صاحب را می گرفت. ناچار وی را اتاق پدرم راهنمایی کردند مرحوم سید افضل در آن وقت نشسته و مشغول نماز بودند پدرم نقل می فرمود مشغول نمازی بودم که در رکعت اوّل سورۀ انعام را می خواندم در رکعت دوم سورۀ حشر. شیرین جان به اتاق پدرم وارد می شود و به گمان اینکه ایشان مشغول قرائت قرآن است، سلام می کند مرحوم سید افضل هم در همان حال نماز پاسخ می دهد و به او اشاره می کند که در حال نماز است.

شیرین جان هم تا آخر نماز مرحوم سید همان جا نشسته و بهر قرائت و نماز ایشان می شود.

وقتی که نماز مرحوم پدرم تمام می شود شیرین جان جلو آمده خودش را معرفی کرده و دعوتش را مطرح می کند. مرحوم سید افضل متحیّر می ماند و فقط یک کلام پاسخ می دهد که نه من جایی نمی روم همین جا هم تقصیر به گردن حاج حبیب الله خان است.

شیرین جان که می بیند، اصرار و خواهش فایده ای ندارد از راه دیگری وارد می شود و به مرحوم سید عرض می کند.

وقتی حاج محمد حسن به خواستگاری من آمد، گفت در میان شیعیان از شهرت و آبرو برخوردار است. امّا اینک چیزی از شهرت و اعتبار برای او نمی بینم. او دیگر چه شیعۀ سرشناسی است که مولوی اش دعوتش را نمی پذیرد؟ من می روم اما مطمئن باشید که از او به خاطر این دروغ طلاق خواهم گرفت.

مرحوم سیّد افضل در مقابل این سخنان شیرین جان، متحیر تر از پیش می ماند. اما به علّت علاقۀ شدیدی که به خانوادۀ هاشمی داشته و نیز برای حفظ آبروی یک شیعه تصمیم می گیرد دعوت او را بپذیرد.

فردا نه، پس فردا، آقا صاحب

ما دیدیم که شیرین جان از اتاق بیرون آمده، نزد همسر حاج حبیب الله خان آمده و گفت و خانوادۀ ایشان برای چند روز به منزل ما خواهند آمد.

همسر حاج حبیب الله خان هم می گفت که نه ... و خلاصه بعد از چند روز راهی منزل محمد حسن هاشمی شدیم.

منزل حاج محمد حسن بسیار بزرگ و محلل بود از همان ابتدای ورود، اتاقی را به مرحوم سید افضل اختصاص دادند. شیرین جان همان ابتدا وارد اتاق شد و چند دقیقه ای را با مرحوم پدرم خلوت کردم. بعدها فهمیدیم که از پدرم خواسته که به تشیع راهنمایی کند. شیرین جان با صراحت گفته بود اگر شرط شیعه بودن من بر خلفا است این کار را انجام می دهم و خلاصه به مذهب شیعه گردیده بود.

در منزل حاج محمد حسن هاشمی از ما پذیرایی به عمل آمد. از جمله کارهای جالب این زن می توان به این اشاره کرد که قبل از ورود ما تعداد زیادی سجّاده و جانماز و مهر و تسبیح آماده کرده بود چون دیده بود که شیعه ها روی مهر نماز می خوانند و به زعم خود خواسته بود اسباب برای برپایی نماز جماعت مهیا کند.

قبلاً گفتم چون همسر اول شیرین جان، سفر بود و اکنون نیز به همسر یکی از سرشناسان هرات در آمده بود افراد دولتی و چهره های سرشناس به منزل وی آمد و رفت داشتند. برای همین هم، اتاق مخصوصی به این مهمانان اختصاص داده شده بود تا برای ما و خانوادۀ سید افضل مشکلی ایجاد نشود.

در یکی از روزها به قول آنها علاقمندان ؟؟؟ (شهردار...) مهمان آن خانه بودند، در هنگام غذا زنبوری زبان والی را گزید می گفتند: والی چند دقیقه ای بیشتر تا مرگ فاصله نداشته آنها به سرعت دنبال طبیب فرستادند اما حال والی بسیار بد بود و قدرت تنفس نداشت، حاجی محمد، حسن به سرعت نزد مرحوم پدرم آمد  و از ایشان تقاضای کمک کرد و مرحوم پدرم هم ظرف آبی خواسته و دعایی در آن خواندند.

می گفتند تا والی آب را سر کشیده، التهاب زخم و جای نیش به کلی فروکش کرده است.

ولی سنی وقتی از این جریان مطلع شده بود به اصرار می خواست خدمت پدرم برسد امّا مرحوم پدرم به هیچ وجه با خواستۀ او موافقت نکرد و این تقاضا را نپذیرفت تا اطبّا از راه رسیدند دیگر حال والی کاملاً خوب شده بود از جمله طبیبانی که برای مداوای والی آمدند نور محمد آمپول زن و دیگری سید  احمد سیر طبیب بودند.

بالاخره میهمانی منزل حاج محمد حسن هاشمی هم تمام شد و ما به خانه بازگشتیم. اما اتفاقی که پدرم از آن ابا داشت رخ داد. آری آوازه شهرت مرحوم پدرم کما بیش در شهر پیچیده بود قضیۀ قاضی ضیاء الحق و از سوی دیگر نجات والی، عدۀ زیادی را برای دیدن پدرم مشتاق کرده بود برای همین هم این بار مرحوم پدرم جدّی تر از قبل تصمیم گرفتند که از خانه خارج نشوند. امّا پس از چندی اتفاق دیگری آرامش مرحوم سید را بر هم زد روزی در خانۀ ما در زدند خدمتکار از سوراخ در نگاه کرد و خبر آورد که چندتن پیره (یعنی سرباز دژبان) دم در ایستاده اند همۀ اهل خانه متعجب بودند. در را که باز کردند دیدند دو نفر از مریدان پدرم یعنی همان فور ؟؟؟ آمپول زن و سید احمد سر طبیب هستند که به همراه چند نفر محافظ به خدمت پدرم آمده اند.

میهمانان وارد اتاق مرحوم سید شدند و کمی صحبت کردند بعدها فهمیدیم که برای چه کاری آمده بودند.

سید احمد به مرحوم پدرم گفته بود، ظاهر شاه دایی دایی دارد به نام دکتر همایون که رئیس دانشکده کابل است همسر او مبتلا به درد لاعلاجی است که اطبا داخلی و خارجی از مداوای آن عاجز شده اند. حالا ما آمده ایم که شما لطف کرده و دعایی بدهید.

پدرم (ره) که بسیار ناراحت می شدند اگر به عنوان دعا نویس مطرح شوند، فرمودند: سید احمد من دعانویس نیستم من طلبه هستم چرا نمی فهمی؟

خلاصه از مرحوم سید افضل (ره) افکار و از سر طیب اصرار او گفته بود: آقا شما مجتهد شیعیان هستید بگذارید که آبروی شیعه حفظ شود.

پدرم (ره) هم در مقابل این حرف او سکوت کرده بودند و گفته بودند استخاره می گیرم. اتفاقاً استخاره خوب آمده بود.

پدرم (ره) فرموده بودند: باشد من دعا را می نویسم. به یک شرط. الان بگویید تا ساعت چند است و من شروع به نوشتن می کنم دعا را می دهم ببرید اگر وقتی آنجا رسیدید دیدید در همان ساعت ذکر شده، بهبودی در حال بیمار حاصل شده بود، دعا را به او بدهید و گر نه ندهید که آبروی شیعه خواهد ریخت.

مرحوم سرطبیب هم قبول کرد. پدرم قلم را برداشته و روی کاغذ بسیار کوچکی نوشتند: بسم الله الرحمن الرحیم قرآن دقت ساعت 7:10 بود.

سپس کاغذ را پیچیده و با مقداری رنج (صمع) درخت آن را چسبانده و به سر طبیب دادند.

او نیز دعا را گرفت و پس از تشکر با همراهانش به راه افتاد بعدها می گفت: وقتی به منزل دکتر همایون رسیدیم گفتیم برای خانم از مجتهد خود، دعا گرفته ایم او گفت: دیگر احتیاجی به دعای تهجد شما نیست، حال خانم بهتر شده است ما پردسیدیم دقیقاً کی، احساس بهبود کرده و آنها گفتند حدود 7:10 خلاصه، شاهد آوردیم که این تغییر حالت از برکت دعای سید (ره) بوده است.

زن به سرعت، دعا را از ما گرفته و به گوشه ای از لباس خود آویخت.

دکتر همایون – دایی ظاهر شاه – که از بهبود همسرش بسیار شادمان بود اصرار داشت که با مرحوم پدرم (ره) ملاقات کند.

از طرفی اصرار و پیگیری قاضی ضیاء الحق و شاگردانش از سویی درخواست ملاقات والی و شهردار و ... از این سو نیز تقاضای دیدار دکتر همایون هر روز به گوش مرحوم پدرم (ره) می رسید اما ایشان قصد نداشت چنین کاری انجام دهد.
  • سید محمد حسن موسوی واعظ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">